• هاتف خرمشاهی   hatef54@

    1401/11/11 ساعت 11:42

    «حال من حال اسیری است که هنگام فرار …
    یادش آمد که کسی منتظرش نیست، نرفت!»

    حال نان‌آور یک خانه که در وقت غروب…
    دید جز شرم گرانی به کفش نیست، نرفت!

    یوسفی عازم کنعان شد و در خواب عزیز…
    دید یک لحظه که دیگر پدرش نیست، نرفت!